• وبلاگ : باران
  • يادداشت : ببار باران
  • نظرات : 0 خصوصي ، 21 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2      >
     
    سلام باران جان.چه وبلاگ قشنگي داري.اميدوارم كه هميشه بباري

    ديوانه



    مرا خدا دلي داده ديوانه صفت


    كه به يك نگاه تو ديوانه شود


    از جام چشمت چو نوشد ذره اي


    ديگرچرا راهي ميخانه شود


    اين منم اسير و ديوانه ي تو


    وه كه به عشق زندگي جانانه شود


    هر دم چو شمعي ريزم به خود


    نگاه تو آيد و مرا پروانه شود


    چرا به ستاره ها كنم حسادت


    كه با نگاهت آسمان خجولانه شود


    پرنده از عشق ما كند آواز


    كه دستان ما پرنده را لانه شود


    بي خانمان بودم ولي دگر نه


    كه قلب كوچك تو مرا خانه شود


    آري سخن عشق است كه مي گويم


    بشنو كه سخنم شكرشكنانه شود


    قلب من عمري در به در بود


    حال نگاهت او را آشيانه شود


    گفتم و گويم باز به تكراركه دلم


    نه يك دل،صد دل ديوانه شود

    mali

    دوست خوبم از حضور هميشه پر مهرت ممنونم

    ...............

    شايد تو در تمام دنيا يك نفر باشي اما براي بعضي ها تمام دنيا هستي ........ اينو هميشه يادت باشه .........

    من ، اگر سايه ي خويشم ، يا رب
    روح آواره ي من کيست کجاست ؟

    تنبل .......... كي مي خواي آپ ديت كني .؟

    صحبت از پژمردن يك برگ نيست


    فرض كن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست


    فرض كن يك شاخه گل هم در جهان هرگز نرست


    فرض كن جنگل بيابان بود از روز نخست


    در كويري سوت و كور،


    در ميان مردمي با اين مصيبت ها صبور،


    صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق ،


    گفتگو از مرگ انسانيت است.


    ...........


    فريدون مشيري


    براي آخرين رنج

    براي آخرين رنج ......


    اي آخرين رنج !
    تنهاي تنها مي كشيدم انتظارت‏،
    ناگاه دستي خشمگين مشتي بر در كوفت !
    ديوارها در كام تاريكي فرو ريخت !
    لرزيد جانم از نسيمي سرد و نمناك ،
    آنگاه دستي در من آويخت .
    دانستم اين نا خوانده ،مرگ است !
    از سال هاي پيش با من آشنا بود
    بسيار او را ديده بودم
    اما نمي دانم كجا بود !
    ...........


    فرياد تلخم در گلو مرد
    با خود مرا در كام ظلمت ها فرو برد
    در دشت ها ، در كوه ها ،
    در دره هاي ژرف و خاموش
    بر روي درياهاي خون ، در تيرگي ها
    در خلوت گرداب هاي سرد و تاريك
    در كام اوهام
    در ساحل متروك درياهاي آرام ..
    شب هاي جاويدان مرا در بر گرفتند !
    ....................


    اي آخرين رنج
    من خفته ام بر سينه ي خاك
    دبر باد شد آن خاطر از رنج خرسند
    اكنون تو تنها مانده اي ، اي آخرين رنج !
    بر خيز ... برخيز !
    از من بپرهيز !
    بر خيز ، از اين گور وحشت زا حذر كن !
    گر دست تو كوتاه شد از دامن من ،
    بر روي بال آرزوهايم سفر كن !
    با روح بيمارم بياميز !
    با عشق نا كامم بپيوند !

    .........
    فريدون مشيري


    به روزي فكر مي كنم كه راز حرف هايم را از چشمان عكسم در مجله ي ابدي بخواني ..............


    شب بخير كوچولو ....


    من آن پرنده ي تنهايي هستم كه توفان زندگي مرا به سمت تو رانده است ،


    و تو آنقدر زخم خورده اي كه گمان مي كني توفان تو را هم خواهد برد .....


    آري تو مي ترسي .... تو از هجوم عشق مي ترسي ........



    بازم برات مي نويسم ...


    كوچولوي قصه هاي شبانه ام ....


    خنده ام مي گيرد
    من چه باشم چه نباشم
    آسمان اينجاست بالاي سرم
    روي احساس لطيف شاعر
    روي يك قطره آب
    . من اينجا هستم
    خنده ام مي گيرد
    پراز احساس پر از حس شكفتن هستم
    لحظه آمدنت مي آيد
    لحظه پر شدنم از شادي
    باز هم مي خندم
    خنده ات مي گيرد
    و من اينجا هستم
    روي تكرار سراب
    روي يك نقش حباب
    تو برايم همه دنيا هستي


    نيمه شب بود و ، غم تازه نفس ،
    ره خوابم زد و ماندم بيدار ،
    ريخت از پرتو لرزنده ي شمع ،
    سايه ي دسته گلي بر ديوار .
    همه گل بود ، ولي روح نداشت
    سايه اي مضطرب و لرزان بود
    چهره اي سرد و غم انگيز و سياه
    گوئيا مرده ي سرگردان بود


    شمع خاموش شد از تندي باد
    اثر از سايه به ديوار نماند
    کس نپرسيد : کجا رفت ؟ که بود ؟
    که دمي چند در اينجا گذراند
    اين منم خسته در اين کلبه ي تنگ
    جسم درمانده ام از روح جداست
    من ، اگر سايه ي خويشم ، يا رب
    روح آواره ي من کيست کجاست ؟


    فريدون مشيري

    سلام سلام صد تا سلام ......... من اومدم گم كه

    آقا ما بي معرفت نيستم ...........

    حالا نوبت منه كه وبلاگتو تير بارون كنم از كامنت........

    مي گي نه ..نگاه كن

    واحه اي بودم درين صحرا ؛ سرابم کرد و رفت

    قطره بودن را گرفت از من ؛ حبابم کرد و رفت

    گرچه چون شبنم از گلبرگش دميدم عاقبت

    آفتابي بود در چشمش که آبم کرد و رفت

    خرمني دارم سوال نازک از زلفش به جاي

    آنکه با لب هاي خاموشي جوابم کرد و رفت

    کهکشان افشاني شبهاي چشمم را نديد

    مهوشي کو بر مدار خود ؛ شهابم کرد و رفت

    اينک از يادش نمک بر زخم عبرت مي زنم

    نازک آهويي که با مژگان ؛ کبابم کرد و رفت

    من گلي پژمرده بودم ؛ سرخ چون گشتم ز شرم

    چشم او از بين گلــــــــــــها ؛ انتخـابم کرد و رفت

    با عزيزي در کنار جويبــــــــــــــــــــار اشک و آه

    خلسهء آن چشم دريا گونه ؛ خوابم کرد و رفت

    آدم ها شما را به تو و تورا به هيچ تبديل مي كنند
       1   2      >