واحه اي بودم درين صحرا ؛ سرابم کرد و رفت
قطره بودن را گرفت از من ؛ حبابم کرد و رفت
گرچه چون شبنم از گلبرگش دميدم عاقبت
آفتابي بود در چشمش که آبم کرد و رفت
خرمني دارم سوال نازک از زلفش به جاي
آنکه با لب هاي خاموشي جوابم کرد و رفت
کهکشان افشاني شبهاي چشمم را نديد
مهوشي کو بر مدار خود ؛ شهابم کرد و رفت
اينک از يادش نمک بر زخم عبرت مي زنم
نازک آهويي که با مژگان ؛ کبابم کرد و رفت
من گلي پژمرده بودم ؛ سرخ چون گشتم ز شرم
چشم او از بين گلــــــــــــها ؛ انتخـابم کرد و رفت
با عزيزي در کنار جويبــــــــــــــــــــار اشک و آه
خلسهء آن چشم دريا گونه ؛ خوابم کرد و رفت