• وبلاگ : باران
  • يادداشت : ببار باران
  • نظرات : 0 خصوصي ، 21 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    واحه اي بودم درين صحرا ؛ سرابم کرد و رفت

    قطره بودن را گرفت از من ؛ حبابم کرد و رفت

    گرچه چون شبنم از گلبرگش دميدم عاقبت

    آفتابي بود در چشمش که آبم کرد و رفت

    خرمني دارم سوال نازک از زلفش به جاي

    آنکه با لب هاي خاموشي جوابم کرد و رفت

    کهکشان افشاني شبهاي چشمم را نديد

    مهوشي کو بر مدار خود ؛ شهابم کرد و رفت

    اينک از يادش نمک بر زخم عبرت مي زنم

    نازک آهويي که با مژگان ؛ کبابم کرد و رفت

    من گلي پژمرده بودم ؛ سرخ چون گشتم ز شرم

    چشم او از بين گلــــــــــــها ؛ انتخـابم کرد و رفت

    با عزيزي در کنار جويبــــــــــــــــــــار اشک و آه

    خلسهء آن چشم دريا گونه ؛ خوابم کرد و رفت